سفرنامه کرمان 1

ساخت وبلاگ

گاهی اوقات صدایی تو را می خواند که هیچ چیزدیگری را نمی شنوی و فقط راه را در پیش می گیری برای رسیدن .

گاهی ناخواسته تقویمت را ورق میزنی و می بینی که ابر و باد و خورشید و فلک همه دست به دست هم داده اند تا تو را به مقصودی برساند که شوق رسیدنش را از چندین ماه قبل در سر می پروراندی .

و باز جاده ، و اینبار رو به سوی سکوتی که زیبایی آسمان و زمین را یکجا در خود جا داده است ، کویر شهداد کرمان .

کرمان ، شهری که اینبار مقصدمان شد برای تجربه ای دیگر از ایران گردی مان .

شکل گیری این  سفر از عید نوروز سال 95 در ذهنم شکل گرفت که چرخید و چرخید در مهرماه 95 پیشنهاد رفتن را به یار غار همیشگیمان دادیم که در آبان ماه این سفر به گوش دوستانمان هم رسید و همه تمایل به آمدن کردند و سفرمان بخاطر سفر یار غارمان که در آذر ماه داشتند موکول شد به دی ماه و سفر در ساعت 20 به تاریخ 21 دی ماه 95 شروع شد و از یک جمع حدود 15 نفر 9 نفر پا به جاده گذاشتیم و آغاز نمودیم سفری دیگر را بر روی نقشه ایران زمین .

مبدا : طهران

 

مقصد : کرمان

سه شنبه 21 دی ماه :

امروز به خودم مرخصی دادم که صبح تا ظهر را به کار های اداری ام برسم و بعدازظهر را به کارهای پیش از سفر ، اما بخاطر تعطیل عمومی ای که بخاطر درگذشت یکی از مردان سیاست از سمت دولت اتخاذ شده بود ، متاسفانه رسیدگی به کارم منتفی شد و از همان ابتدای صبح شروع به کارهای مربوط به سفرم کردم .

ساعت 15 همان روز :

طاقباز دراز کشیده ام و صدای موزیک آرام همراهیم می کند به آرامش ، چشمانم را می بندم و شکلات کاکائویی ای که در دهان دارم از سمت راست با زبانم هدایتش می کنم به سمت چپ و با چشمان بسته لبخندی که بر لبانم نقش بسته را تصور می کنم .

ماه خسته کننده ای بود بخصوص دو هفته پایانی که بخاطر هماهنگ کردن ها ، آمار گرفتن ها ، پاسخگو بودن در قبال دوستان که از چند و چون و چگونگی اجرا شدن برنامه زنگ میزدند ، پیامک می دادند و .... و بخصوص کنسلی هایی که دوستان در روز های پایانی از نیامدنشان ایجاد کردند ، اما وقتی پایم زمزمه رفتن را کند ، خود می رود حتی بی توشه .

ساعت 18 همان روز :

هماهنگی ای که از صبح با یکی از دوستان آزانس انجام داده ام متاسفانه یادش رفته و هنوز دنبالم نیامده ، چمدانم را به دست می گیرم و به سمت آزانس حرکت می کنم که برای رفتن به ایستگاه قطار ماشینی تهیه کنم .

راه می افتیم ، کمی خیابانها شلوغ است و با پیامک به همه همسفرها پیغام می دهم که اگر می توانید زودتر راه بیفتید که به ترافیک نخورید که خوشبختانه همه همسفرها این نکته از شهر طهران می دانند و همه زود راه افتاده اند .

ساعت 19 همان روز :

دو تن از همسفرها زودتر رسیده اند و من هم به آنان می پیوندم .

قرار بین ساعت 19.15 تا 19.30 بود که بچه ها کم کم می آیند . و جالب این است که یکدفعه چشمم به نفر نهم می افتد که به هیچ وجه خبر نداشتم که نفر نهم ایشان است .

همه گرد هم آمدیم و با اعلام نریشن سالن که مسافران کرمان ساعت 20 را برای سوار شدن صدا می زند برای چک کردن بلیطها به گیت مربوطه مراجعه می کنیم .

رییس کمکی قطاری که ما را به کرمان می برد از دوستان است که در روی سکو می بینیمش و بعد از خوش و بش کردنها وتذکر رییس قطار به مسول واگن که هوای ما را داشته باشد سوار بر قطار می شویم و به سمت کوپه های خود می رویم .

نقشه قطار طهران به کرمان

ساعت 20 همان روز :

قطار حرکتش را با حدود یکربع تاخیر آغاز می کند . کوپه ها شش تخته هست و سه نفر از دوستان که یکی از انها من هم هستم به کوپه بغل می رویم .

حدود 45 دقیقه رییس قطار برای چک کردن بلیطها به واگن ها سر میزند .

پسر جوانی در کوپه ما هست که دانشجوی رشته اتمی هست و خیلی هم خسته چون از همان ابتدای امر فقط درازکش بود در تخت سوم و البته خیلی کم حرف وهمینطور متین و با وقار . این اطلاعات را صبح روز بعد از او گرفتم که برای  دلجویی از سروصدایی که تا چهار صبح با همسفرها برایش ایجاد کردیم .

برای شب نشینی به کوپه دوستان می رویم ، یار غارمان مریض شده در طبقه سوم دراز کشیده است اما نمی دانم چرا هر تنقلاتی که به او میدهیم بدون نه گفتن همه را می خورد ، گپ و گفت ها ، داستان ها ، مرور خاطرات گذشته و ... شروع می شود ، و این داستان ادامه دارد تا جاییکه یک فیلم تولد مبارکی برای یکی از دوستان که در جمع ما نبود تهیه می کنیم که برایش بفرستیم .

قطار است دیگر اگر خسته شدی می توانی راه بری ، می توانی دراز بکشی ، می توانی  ... هرکدام از دوستان کاری می کنند تا ساعت شام می شود .

ساعت 9 من و سه تن از دوستان مسیر رستوران قطار را در پیش می گیریم . چه مسیر درازیست به قول همسفر که میگه رستورانش بالاشهره کلی راه باید بریم . چند تن از همسفرها غذا نمی خورند و چند تن دیگر هم غذای خودشان که تهیه کردند می خورند و ما هم به سمت رستوران حرکت می کنیم .

شام بی کیفیت قطار را میل می کنیم . تنها منویش زرشک پلو هست و هیچ چیز دیگر ولی نمی دانم چرا روی میزهای دیگر جوجه هم می بینیم و در میز رییس قطار و همکارانش قیمه هم می بینیم ! خلاصه شام را با گپ و گفت ها خوردیم و مسیر واگن شماهر 3 را در پیش گرفتیم .

به کوپه رسیدیم و به ایستگاه و چند مسافر سوار شدند که یه آقای مسن با دو خانم مسن به کوپه ما آمدند .

برای راحتی این خانواده آنها را به چند کوپه جلوتر بردند و کوپه باز شد اختصاص ما .

ساعت حدودای 11.30 بود یا 12 که به نوعی بچه ها خواستند دراز بکشند که شب نشینی را تعطیل کردیم و نخود نخود هرکه رفتیم به کوپه خود ، اما چه رفتنی با یه تلنگر صحبت همه از روی تختها پایین آمدند و شروع به خندیدن و البته تعریف کردن داستانهای ترسناک و قهقه های بلند و مسافر طبقه سوم بدون کوچکترین تکان در خواب .

به قول ابراهیم حامدی چه شبی بود امشب .

ساعت 4 صبح 22 دی ماه درون قطار :

به پیشنهاد همگی آماده بشیم برای خواب که فردا بدون خستگی بتوانیم سفر را ادامه دهیم .

ساعت 8.30  همانروز :

برای صرف صبحانه به سمت رستوران قطار ، و باز هم پاسخگو نبودن در قبال ارباب رجوع و دروغ گفتن تمام شدن صبحانه و بعد از چند دقیقه اعلام کردن اینکه فقط  کره و عسل و پنیر هست .

که در پست های بعد از تمام شدن سفرنامه به بعضی از کم و کاستی ها و مورد های مثبت سفر به آن اشاره می کنم .

ساعت 10 صبح همان روز :

 

رسیدیم به ایستگاه کرمان . میزبانانمان که لیدر هایمان هستند به پیشوازآمده اند . به سمت آنها  حرکت می کنیم . چاق سلامتی ای می کنیم و به سمت ماشین ها حرکت می کنیم .

به جهنم افکار خوش آمدید ......
ما را در سایت به جهنم افکار خوش آمدید ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2amed13 بازدید : 22 تاريخ : يکشنبه 8 اسفند 1395 ساعت: 7:03